محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

روزهای زندگی من

روزي كه خدا تو رو به ما هديه داد

سلام عزیز دلم دوباره فرصتی شد تا بتونم برات بنویسم الان که من تصمیم به نوشتن گرفتم تو خوشبختانه لالا کردی و ان شااله اجازه میدی مامانی با خیال راحت برات بنویسه تو این پست میخوام جریان تولد قشنگت و تعریف کنم َبالاخره انتظارها به پایان میرسید و همه منتظر تولد یه گل پسر بودن و برای منم شمارش معکوس شروع شده بود یادمه آخرین باری که رفتم دکتر با مامان جون رفتم و هممون فکر میکردیم یه ۱۰ روز دیگه ای بنا به اونچه سونوگرافیات نشون میداد تا تولدت مونده َوقتی نوبت من شد و رفتم تو اتاق خانم دکتر یه نگاهی به هیکل من انداخت و گفت خانم فلانی دیگه استراحت کافیه نمیخوایچشمت به جمال آقازادت روشن بشه ؟منم لبخندی زدم و پرسیدم چه قد دی...
30 فروردين 1390

شيرين كاري هاي محمد جون در 13 ماهگي

سلام عسل مامان كم كم داري وارد ماه چهاردهم از زندگي قشنگت ميشي و يه ماه ديگه بزرگتر ميشي دو روز ديگه به پايان ماه سيزدهم مونده و تو هر روز براي ماماني و بابايي شيرين تر از قبل ميشي گل ماماني تو تو اين ماه ياد گرفتي يه لغت جديد ديگه به فرهنگ لغت مخصوص خودت اضافه كني ،و برعكس اينكه در راه رفتن اصلا عجله اي نداري  ولي تو حرف زدن ماشاله خوب پيش ميري اين ماه تو تونستي غير از لغاتي چون داخ(داغ)و باباواوف كلمه انداخت رو البته باتلفظ (اندوخ)اون هم خيلي زياد تكرار كني و مدام اسباب بازيات و از رو تختت پرت كني و بگي ادوخ اندوخ (فداي حرف زدنت بشه مامان)و از هنراي ديگه اي كه تو اين ماه ياد گرفتي چشم انتظاري پشت در بعد از شنيدن صداي...
30 فروردين 1390

دوران قبل از تولد

سلام گل پسرم از امروز تصميم گرفتم چند تا پست جديد تو وبلاگت بذارم و اختصاص بدم به دوران قبل از يه سالگيت قبل از تولد دوست دارم بدوني كه من و بابايي خيلي منتظرت بوديم و برا اومدنت چشم انتظاري مي كشيديم و چه سختي هايي رو تحمل كرديم از همون روز گرفتن جواب مثبت آزمايش كه اومدن تو رو نويد ميداد من و بابايي به خاطر استراحتي كه دكترم برام تجويز كرد نزديك ۷ ماه از هم دور شديم (به خاطر كار بابايي)منم خونه مامان جون و بابايي بودم و فقط ۵شنبه و جمعه همديگر رو ميديديم روزاي خيلي سختي بود ولي اميد به دنيا آمدن تو تحمل اين روزا رو برامون آسون ميكرد تو اين مدت كه من خونه مامان جون و بابايي بودم اونا براي تو و من خيلي زحمت كشيدن و اگه حضور اونا و مه...
28 فروردين 1390

يك روز خوب گردشي با محمد

سلام پسر گلم الان كه دوباره فرصتي پيدا كردم تا برات بنويسم ساعت نزديك ۱ صبح ۲۴ فروردين و تو چند دقيقه اي ميشه كه بالاخره با هزار ترفند لالا كردي بابايي ام كه طبق معمول به خاطر اينكه صبح زود بايد سركار باشه تا ساعت ۱۱ بيشتر دوام نياورد و ۲ ساعتي ميشه كه خواب ۷ پادشاه ميبينه ،منم كه ميدوني چه قدر براي رسيدن به هدفم تلاش ميكنم بالاخره تونستم يه سايت خوب برا آپلود عكسات پيداكنم بعد از يه عالمه زحمت تازه فهميدم كه سايز عكسات بزرگه و چون بابايي خواب بود مجبور شدم اينقد كارا بكنم تا ياد بگيرم چه طوري عكساتو كوچيك كنم ،الان ام قراره يكي از عكساي امروزتو كه با هم رفتيم بش قارداش بذارم ،راستي بش قارداش رفتن امروزم داستان جالبي داره كه شايد با خوندنش...
28 فروردين 1390

محمد نق نقو ميشود

سلام پسر گلم دوباره فرصتي پيدا شد تا لحظاتي ميهمان چشمان قشنگت باشم ،امروز جمعه بود عزيزم يه روز خوب خدا ،از صبح هوا عالي بود البته اگه از وزش بادش كه يكم براي تو سرد بود صرف نظر كنيم امروز من و تو و بابايي حسابي صبح خوابيديم چون تو به قول بابايي شب قبل خيلي شنگولك بازي در آوردي مخصوصا كه ديشب مهمونم داشتيم و من و بابايي حسابي خسته شده بوديم و تو هم مثل هميشه به خاطر اينكه يه وقت چشت نزنن دوباره هر هنري از نق نق و غر غر داشتي رو كردي و باعث شدي مهمونا دلشون برا من و بابايي بسوزه و همش بگن خدا بهتون صبر و انرزي بده ،بعد از رفتن مهمونا ما كه ديدم تو قصد لالا نداري يه دور دور شهر با ماشين داديمت كه شايد ماشين سواري بخوابونت ...
26 فروردين 1390

غذاي جديد براي آقاي با سليقه و يكم بدغذا

سلام خوشگل مامان الان كه دوباره فرصتي دست داد تا يكم برات بنويسم ساعت ۳۰/۳عصر روز دوشنبه است و تو ناهار خوردي و لالا كردي و ماماني از استراحت بعدازظهرش زده به عشق تو ميخواد دوباره برات بنويسه و از كارايي كه امروز انجام داديم بگه،اصلا بذار از ديشب شروع كنيم ديروز بعداز ظهر من و تو و بابايي باهم رفتيم (عيد ديدني ،يكم با تاخير)همسايه ديوار به ديوارمون و تو حسابي بعد از ۱۰ دقيقه آشنا شدن يخت باز شد و شروع كردي به نشون دادن هر هنري از تجسس گرفته تا دستكاري لوازم برقي خونشون و ... ماماني ام مثل هميشه هي حرص خورد كه كاش زمان زود بگذره بتونيم بريم تا آقازادش همه هنراشو رو نكرده خلاصه خدارو شكر بالاخره بابايي هم از دست هنرنمايي تو به تنگ آمد و اع...
24 فروردين 1390

بدون عنوان

سلام گل مامانی الان که دارم مینویسم بالاخره شما لالا کردی یکم برا مامانی وقت گذاشتی که بتونه به کارایی که دوست داره برسه متاسفانه هنوزم تو اعتصاب به سر میبری و خوب غذا نمیخوری و این مامانی رو یکمی نگران کرده با هر ترفندی هم که به ذهنم میرسید نتونستم تسلیمت بشم الان ساعت ۴ عصر بابایی هنوز از سرکار نیومده تامثل همیشه یه عالمه قربون صدقه به قول خودش موش بابا بشه عزیزم میخوام بدونی مامان و بابا خیلی دوست دارن و به خاطر دیدن این روزای قشنگ خیلی سختی و انتظار کشیدن چه روزایی که ازهمدیگه به خاطر تو دور بودن که حالا این روزای قشنگ و سه تایی ببینیم محمد جون تا الان که تقریبا۵۰روز از یه سالگیت میگذره هنوز راه نیفتادی و این یکمی داره مامانی رو نگران...
21 فروردين 1390
1